گنجور

 
حسین خوارزمی

خسته هجر گشته ام با تو وصالم آرزوست

تیره شده است چشم من نور جمالم آرزوست

از تف کار عشق جان سوخت بنار تشنگی

از لب روح بخش تو آب زلالم آرزوست

بی تو حرام شد مرا با دگری نفس زدن

از نفس مبارکت سحر حلالم آرزوست

بی تو خیال شد تنم و ز هوس خیال تو

نیست خیال خواب و خور آب خیالم آرزوست

دام خطت بمرغ دل گفت اسیر چون شدی

گفت از آنکه دمبدم دانه خالم آرزوست

در دل بحر اشک خود غوطه همیخورم از آنک

دیدن آن دو رشته عقد لئالم آرزوست

گرچه وصال او حسین آرزوئی است بس محال

آرزو را چو عیب نیست چونکه وصالم آرزوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode