گنجور

 
اهلی شیرازی

نپرسد جز وفا چیزی خدا روز جزا از من

مپرس از بیوفایی کان نمیپرسد خدا از من

دلم چون نافه خونشد در وفاداری و دلشادم

که با هر کسکه باشد میدهد بوی وفا از من

نه تنها من ترا خواهم که شهری همچو من خواهد

تو صد جا دوستان داری بیاد آری کجا از من

مرا هرچند با خال و خطت جان در میان باشد

خطت خضرست و نوشد چشمه آب بقا از من

دل آواره چون مجنون نمیپرسد ز من هرگز

گرش جایی خبر یابی بپرس ایصبا از من

بمحشر رشته ز ناز دستاویز من باشد

اگر دست اجل نستاند این سررشته را از من

هلاک خود چو خواهم در دعا اهلی تو آمین گو

که در این حاجت آمین از تو میباید دعا از من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode