چون تیره گشت روزم بی آن چراغ محفل
بگذار تا بسوزم چون شمع ز آتش دل
بی روی نازنینان از جان چسود ای جان
بی وصل همنشینان از زندگی چه حاصل
سازم بداغ دردش زانروی می نگردد
داغش جدا ز جانم دردش ز سینه زایل
کام دلم زمانه از دست برد بیرون
یارب مباد هرگز کار زمانه حاصل
آن نور هر دو دیده وان راحت دل و جان
از دیده رفت لیکن در دل گزیده منزل
سر قضا چه پرسی زینجاست مست و واله
جان هزار زیرک عقل هزار عاقل
گر وصل دوست جوئی بگذر حسین از خود
ورنه کجا توانی گشتن بدوست واصل
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از تنهایی و ناکامی خود در عشق سخن میگوید. او با غم و اندوه از فقدان محبوب و بینوری روزها یاد میکند و از آتش دلش میسوزد. او بیان میکند که زندگی بدون همراهی محبوبان بیفایده است و درد فراق برایش غیرقابل تحمل است. شاعر نگران است که زمانه هرگز به خواستههایش نرسد و با اشاره به درد و رنجی که از جدایی احساس میکند، بر اهمیت وصال عشق تأکید میکند. او در پایان به مسیری اشاره میکند که باید برای یافتن وصل به محبوب طی کند و بر این نکته تأکید میکند که اگر کسی بخواهد به محبوبش برسد، باید از خود بگذرد.
هوش مصنوعی: زمانی که روزم تاریک شده و بدون آن چراغی که محفل را روشن کند، بگذار بسوزم مانند شمعی که از شعله دل میسوزد.
هوش مصنوعی: بدون وجود چهرههای عزیز، زندگی چه معنایی دارد؟ ای جان، در حالی که از عشق یاران بیبهرهای، از زندگی چه بهرهای میتوان برد؟
هوش مصنوعی: دلم ز درد او میسوزد و به خاطر درد او نمیتوانم از او دل بکنم. این درد همیشه با من است و هیچگاه از بین نمیرود.
هوش مصنوعی: دل من از دست زمانه به آرزویش نرسید، خدایا دشمنی زمانه همیشه بینتیجه باشد.
هوش مصنوعی: آن نور که روزی در چشمها میدرخشید و آرامش دل و جان بود، از دیدهها vanished شد، اما در دل جایی بس گرانبها یافته است.
هوش مصنوعی: سرنوشت و قضا را نپرس، چون من از اینجا مدهوش و شیدا هستم. جانم در هزاران جنون و راز غرق شده و عقل من در میان هزاران عاقل و آگاه، حیران است.
هوش مصنوعی: اگر به دنبال وصال و نزدیکی با دوست هستی، باید از خود و نیازهای خود بگذری؛ وگرنه چطور میتوانی به او دست یابی و به او نزدیک شوی؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بفراخت رایت حق، برتافت روی باطل
الب ارسلان ثانی، شاه ارسلان طغرل
پر خار قهر بادا، چشم بدان که الحق
ملکی است بس برونق، شاهی است سخت عادل
هر دم عقاب فتنه، در خون خود بغلتد
[...]
ای در محیط عشقت، سر کشته نقطۀ دل
وی از جمال رویت، خوش گشته مرکز گل
زلف تو بر بنا گوش، ثعبان و دست موسی
خال تو بر نخدان ، هاروت و چاه بابل
دو رسته درّ دندان، چون از رخت بتابد
[...]
ای لعل آبدارت آتش فکنده در مل
بر باد داده حسنت چون خاک خرمن گل
هم خط مشکبارت اثبات دور کرده
هم زلف تو دلایل آورده بر تسلسل
خطیست گرد لعلت یا طوطی شکر چین
[...]
زنجیر بند زلفت زد حلقه بر در دل
خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل
ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو
وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی
[...]
تا چند حال ما را آشفته داری ای دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.