گنجور

 
حسین خوارزمی

چون تیره گشت روزم بی آن چراغ محفل

بگذار تا بسوزم چون شمع ز آتش دل

بی روی نازنینان از جان چسود ای جان

بی وصل همنشینان از زندگی چه حاصل

سازم بداغ دردش زانروی می نگردد

داغش جدا ز جانم دردش ز سینه زایل

کام دلم زمانه از دست برد بیرون

یارب مباد هرگز کار زمانه حاصل

آن نور هر دو دیده وان راحت دل و جان

از دیده رفت لیکن در دل گزیده منزل

سر قضا چه پرسی زینجاست مست و واله

جان هزار زیرک عقل هزار عاقل

گر وصل دوست جوئی بگذر حسین از خود

ورنه کجا توانی گشتن بدوست واصل