چون تیره گشت روزم بی آن چراغ محفل
بگذار تا بسوزم چون شمع ز آتش دل
بی روی نازنینان از جان چسود ای جان
بی وصل همنشینان از زندگی چه حاصل
سازم بداغ دردش زانروی می نگردد
داغش جدا ز جانم دردش ز سینه زایل
کام دلم زمانه از دست برد بیرون
یارب مباد هرگز کار زمانه حاصل
آن نور هر دو دیده وان راحت دل و جان
از دیده رفت لیکن در دل گزیده منزل
سر قضا چه پرسی زینجاست مست و واله
جان هزار زیرک عقل هزار عاقل
گر وصل دوست جوئی بگذر حسین از خود
ورنه کجا توانی گشتن بدوست واصل