گنجور

 
همام تبریزی

بوسه‌ای را گر به جان شاید خرید

جان بباید داد روز من یزید

یافتن معشوق را چون ممکن است

از وصال امید نتوانم برید

پای اگر عاجز شود نتوان نشست

گه به پهلو گه به سر خواهم دوید

تا نفس آید نشاید دم زدن

تا رگی جنبد نشاید آرمید

عاشقان کعبه را در بادیه

ای بسا زحمت که می‌باید کشید

ساروان را گو سرود آغاز کن

تا در اشتر غیرتی آید پدید

باز ای مطرب حدیث خوش بساز

خرقه برکن از تن پیر و مرید

ساقیا می ده که مشتاقان هنوز

میزنند از تشنگی هل من مزید

از شراب جان مستانت همام

جرعه‌ای می‌خواست خود بویی شنید