دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست
جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم
تشنهام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
کردم اندیشه سر خویش توان داد به تو
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر
قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
هر چه اندوختهام گر برود باکی نیست
شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست
دل زندانی خود را چو خلاصی جستم
گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست
به ملامت نشود دور همام از لب یار
خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گرچه از بهر کسی جان نتوان داد ز دست
چیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دست
ای گلستان وفا خار جفا لازم تست
از پی خار گلستان نتوان داد ز دست
همچو تو دوست مرا دست بدشواری داد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.