گنجور

 
هلالی جغتایی

ای وجود تو اصل هر موجود

هستی و بوده‌ای و خواهی بود

صانع هر بلند و پست تویی

همه هیچند، هرچه هست تویی

نقشبند صحیفهٔ ازل تویی

یا وجود قدیم لم‌یزل تویی

نی ازل آگه از بدایت تو

نی ابد واقف از نهایت تو

از ازل تا ابد سفید و سیاه

همه بر سر وحدت تو گواه

ورق نانوشته می‌خوانی

سخن ناشنیده می‌دانی

پیش تو طایران قدوسی

بهر یک دانه در زمین‌بوسی

روی ما سوی توست از همه سو

سوی ما روی تست از همه رو

در سجودیم رو به درگه تو

پا ز سر کرده‌ایم در ره تو

چیست این طرفه گنبد والا؟

رفته گردی ز درگهت بالا

کعبه سنگی بر آستانهٔ تو

قبله راهی به سوی خانهٔ تو

صبح را با شفق برآمیزی

آب و آتش به هم درآمیزی

زلف شب را نقاب روز کنی

مهر و مه را جهان فروز کنی

فلک از ماه و مهر چهره‌فروز

داغ‌ها دارد از غمت شب و روز

بحر از هیبت تو آب شده

غرق دریای اضطراب شده

گرد کویت زمین به خاک نشست

گشت در پای بندگان تو پست

کوه از جانب تو آهنگست

از تو بار دلش گران‌سنگست

باد را از تو آه دردآلود

خاک را از تو روی گردآلود

آتش از شوق داغ بر دل ماند

آب از گریه پای در گل ماند

همه سر بر خط قضای تو اند

سر به سر طالب رضای تو اند

هرچه آن در نشیب و در اوج است

تو محیطی و آن موجست

موج اگر نیست بحر را چه غمست

بحر اگر نیست موج خود عدمست

موج دریاست این جهان خراب

بی‌ثباتست همچو نقش بر آب

گه ز موج دگر خورد بر هم

گه ز باد هوا شود در هم

من به امید گوهر نایاب

کشتی افکنده‌ام درین گرداب

کشتی من ز موج بیرون بر

همچو نوحش بر اوج گردون بر

گر ز من جز گنه نمی‌آید

از تو غیر از کرم نمی‌شاید

گرچه لب‌تشنه‌ام فتاده به خاک

چون تو را بحر لطف هست چه باک؟