گنجور

 
هلالی جغتایی

نا دیده میکنی، چو فتد دیده بر منت

جانم فدای دیدن و نادیده کردنت

فردا، که ریزه ریزه شود تن بزیر خاک

برخیزم و چو ذره درآیم ز روزنت

با آنکه رفت روشنی چشمم از غمت

دارم هنوز دوست تر از چشم روشنت

گر میکشی، نمیروم از صید گاه تو

دست منست و حلقه فتراک توسنت

بر دامن تو باده گلگون چکیده است

یا خون ماست آنکه گرفتست دامنت؟

مستی و گردنی چو صراحی کشیده ای

خوش آنکه دست خویش در آرم بگردنت

دیگر ترا چه باک، هلالی، ز دشمنان؟

کان ماه با تو دوست شد و مرد دشمنت