گنجور

 
هلالی جغتایی

آن کف پا بر زمین حیفست، ای سرو سهی

چشم آن دارم که: دیگر پای بر چشمم نهی

تا سر از جیب خجالت بر ندارد آفتاب

خیمه بر دامان صحرا زن چو ماه خرگهی

می روی بر اوج خوبی، فارغ از بیم زوال

با تو خورشید فلک را نیست تاب همرهی

دل بدست تست، من از بندگی جان می کنم

نی ز من جان می ستانی، نی مرا جان میدهی

بر امید آنکه خاکم خشت دیوارت شود

بر سر کویت ز شادی می کنم قالب تهی

ناچشیده میوه مقصود بد حالم، ولی

دارم از سیب زنخدان تو امید بهی

گر هلالی را فلک سازد گدای درگهت

بر سر کوی تو یابد منصب شاهنشهی