گنجور

 
هلالی جغتایی

ای مسلمانان، گرفتارم بدست کافری

شوخ چشمی، تیز خشمی، ظالمی، غارتگری

با اسیران و غریبان سرکشی هر دم کنی

از رخ گل رنگ او هر سو بهار خرمی

با حریفان دگر معشوق عاشق پروری

وز دهان تنگ او هر گوشه تنگ شکری

چیست دانی، صف بصف، مژگان تیزش هر طرف؟

ناوک اندازان سپاهی، نیزه داران لشکری

در بر سیمین، دلی داری، بسختی همچو سنگ

وه! که دارد این چنین سنگین دلی، سیمین بری؟

بندگانش تاجدارانند و گرد کوی او

هر قدم تاج سری، افتاده بر خاک دری

تاب ظلم او ندارم، الله الله! چون کنم؟

من گدای بی کسی، او پادشاه کشوری

ای که می گویی: هلالی، سر نخواهی باختن

باش تا فردا میان خاک و خون بینی سری