گنجور

 
هلالی جغتایی

چند پرسم خبر وصل و نیابم اثری؟

مگر این بخت بخوابست و ندارد خبری؟

چند از دیده برویت نگرم پیش رقیب؟

گوشه ای خواهم و از روی فراغت نظری

دیگران مانع انسند، خوش آن خلوت وصل

که همین ما و تو باشیم و نباشد دگری

میوه عیش نخوردیم ز نخل قد تو

این چه عمریست که از عمر نخوردیم بری؟

سحر از زلف تو بویی بمن آورد نسیم

چه فرح بخش نسیمی، چه مبارک سحری!

کوه پرسیم شد از ابر، بیا، تا بکشیم

ساغر لعل ز سر پنجه زرین کمری

تلخ شد کام هلالی، بتمنای لبت

تا بکی زهر توان خورد بیاد شکری؟