گنجور

 
هلالی جغتایی

سازم قدم ز دیده و آیم بسوی تو

تا هر قدم بدیده کشم خاک کوی تو

روی تو خوب و خوی تو بد، آه! چون کنم؟

ای کاش! همچو روی تو می بود خوی تو

منما جمال خویش بهر کج نظر، که نیست

چشم بدان مناسب روی نکوی تو

جان و دل آرزوی وصال تو کرده اند

من نیز کرده با دل و جان آرزوی تو

چون من هلاک روی توام، رخ ز من متاب

بگذار تا: هلاک شوم پیش روی تو

ای دل، ز دیده گریه شادی طمع مدار

کین آب رفته باز نیاید بجوی تو

ساقی، مران ز مجلس خویشم، که خو گرفت

دستم بجام باده و چشمم بروی تو

گفتی: کنم هلالی دیوانه را علاج

ای من غلام سلسله مشک بوی تو

از لطف گفته ای که: هلالی غلام ماست

ای من غلام لطف چنین گفتگوی تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode