گنجور

 
هلالی جغتایی

روزم از بیم رقیبان نیست ره در کوی او

شب روم، لیکن چه حاصل چون ببینم روی او؟

او بقتلم شاد و من غمگین، که گاه کشتتم

ناگه آزادی نبیند ساعد و بازوی او

دارد آن ابرو کمان پیوسته بر ابرو گره

از گره گویی بهم پیوسته شد ابروی او

من که در پهلوی او خود را نمیخواهم ز رشک

دیگری را چون توانم دید در پهلوی او؟

گرچه بس دورم، ولی هر جا که منزل میکنم

می‌نشینم رو به‌ کوی یار و خاطر سوی او

ما چو از هر سو به خاک کویش آوردیم رو

بعد ازین روی نیاز ما و خاک کوی او

تا هلالی را فراقت چنگ بزم درد ساخت

ناله دیگر برون می‌آید از هر موی او