گنجور

 
هلالی جغتایی

خواهم فگندن خویش را پیش قد رعنای او

تا بر سر من پا نهد، یا سر نهم بر پای او

سرو قدش نوخاسته، ماه رخش ناکاسته

خوش صورتی آراسته، حسن جهان‌آرای او

گر در رهش افتد کسی، کمتر نماید از خسی

از احتیاج ما بسی، بیشست استغنای او

تا دل به جان ناید مرا، از دیده گو: در دل درآ

مردم نشینست آن سرا، آنجا نخواهم جای او

غم نیست، جان من، اگر، داغم نهادی بر جگر

ای کاش صد داغ دگر، می‌بود بر بالای او

گفتم: هلالی دم بدم، جان می‌دهد، گفتا: چه غم؟

گفتم: به سویش نه قدم، گفتا: کرا پروای او؟