گنجور

 
هلالی جغتایی

چند سوزی داغها بر دست؟ آه از دست تو

گاه از داغ تو مینالیم و گاه از دست تو

تا ترا بر دست ظاهر شد سیاهی های داغ

روزگار دردمندان شد سیاه از دست تو

تو نهاده داغها بر دست چون گلدسته ای

من بخود پیچیده چون شاخ گیاه از دست تو

مردم از داغ و دگر چون خار و خاشاکم مسوز

تا نسوزد خرمن من همچو کاه از دست تو

این چه بیدادست؟ کز هر جانب، ای سلطان حسن

داد میخواهد چو من صد داد خواه از دست تو

هیچ دانی چیست این داغ سیه بر روی ماه؟

عارض خود را سیه کردست ماه از دست تو

پیش ازین از داغ نومیدی هلالی را مسوز

چند سوزد دردمند بی گناه از دست تو؟