گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مه شبگرد من امشب چو مه می گشت و من با او

لبی و صد فسون در وی، خطی و صد فتن با او

قبا را بر زده دامن به خونریزی و از مژگان

چو قصابی کشیده تیغ و زلف چون رسن با او

ز بیم خلق ازو در می کشیدم پای خود، لیکن

مرا برداشته می برد آب چشم من با او

فلک هرگز گذارد ماه را در گرد شب گشتن

اگر زان طره شبرنگ باشد یک شکن با او؟

مرا گویی که هر کس بیند از سودای آن روزی

که آن دیوانه می آید، جهانی مرد و زن با او

گریبانم به صد چاک است ازین حسرت که تا روزی

برهنه در برش گیرم که نبود پیرهن با او

نگارا، همچو جان در تن درآ اندر بر خسرو

برون کن جان رسمی را که راضی نیست تن با او

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
هلالی جغتایی

ندارم قوت اظهار درد خویشتن با او

مرا این درد کشت، آیا که گوید درد من با او؟

هوس دارم که: آید بر سر بالین من، تا من

وصیت را بهانه سازم و گویم سخن با او

مه من یوسف مصرست و خلقی عاشق رویش

[...]

فضولی

نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او

که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او

ز بیم آن که دردم را به لطفی کم نگرداند

نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او

ز جان مستغنیم با ذوق داغت زآن که می دانم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه