گنجور

 
هلالی جغتایی

یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: به چشم!

گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: به چشم!

گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: به چشم!

وانگهی دزدیده در ما می‌نگر، گفتم: به چشم!

گفت: با ما دوستی می‌کن به دل، گفتم: به جان!

گفت: راه عشق ما می‌رو به سر، گفتم: به چشم!

گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمان

سوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر با ما سخن داری، به چشم دل بگو

تا نگردد گوش مردم باخبر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه

برفشان آبی به خاک رهگذر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر خواهد دلت زین لعل میگون خنده‌ای

گریه‌ها می‌کن به صد خون جگر، گفتم: به چشم!

گفت: جای من کجا لایق بود؟ گفتم: به دل

گفت: می‌خواهم جزین جای دگر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا

تا سحرگاهان ستاره می‌شمر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر دارد، هلالی، چشم گریانت غبار

کحل بینایی بکش زین خاک در، گفتم: به چشم!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode