گنجور

 
هلالی جغتایی

من که باشم که می لعل بآن ماه کشم؟

بگذارید که حسرت خورم و آه کشم

بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق

دل نخواهد که: دگر باده دلخواه کشم

تا کند سوی من از راه ترحم نظری

هر زمان خیزم و خود را بسر راه کشم

میرم از غصه که: ناگاه بآن ماه رسد

آه سردی که من سوخته ناگاه کشم

چند درد و المش بر دل پر درد نهم؟

چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم؟

پیش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه؟

چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم؟

ماه من رفت، هلالی، که نیامد ماهی

تا بکی محنت سی روزه ازین ماه کشم؟