گنجور

 
هلالی جغتایی

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم

از خود گله ای دارم و از یار ندارم

شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد

باری، خبر از طعنه اغیار ندارم

گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح

اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم

لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار

من خود گله اندک و بسیار ندارم

گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا

از رندی و بدنامی خود عار ندارم

بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق

کس با من و من هم بکسی کار ندارم

حال من دل خسته خرابست، هلالی

آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم

 
 
 
سنایی

ای یوسف نامی که همیشه چو زلیخا

جز آرزوی صحبت تو کار ندارم

یعقوب چو تو یوسفم اندر همه احوال

زان جز غم روی توفیاوار ندارم

دکان ترا جز فلک شمس ندانم

[...]

وطواط

ای شاه ، بجز خدمت تو کار ندارم

جز مدح تو با خاطر خود یار ندارم

در سایهٔ زنهار تو یک ذره مخافت

از حادثهٔ عالم غدار ندارم

نازی ، که نه از تست بجز رنج ندانم

[...]

اثیر اخسیکتی

هرغم که دهد عشق تو من خار ندارم

بی تو علم الله که جز این کار ندارم

دور از شب زلفین تو مرگ دل من باد

آنروز، کش از درد تو، تیمار ندارم

از عشق تو خوارم، نه که خود عزم من آنست

[...]

امیرخسرو دهلوی

عاشق شدم و محرم این کار ندارم

فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم

آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم

وان بخت که پرسش کندم یار ندارم

بسیار شدم عاشق و دیوانه از این پیش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه