گنجور

 
هلالی جغتایی

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم

از خود گله ای دارم و از یار ندارم

شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد

باری، خبر از طعنه اغیار ندارم

گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح

اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم

لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار

من خود گله اندک و بسیار ندارم

گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا

از رندی و بدنامی خود عار ندارم

بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق

کس با من و من هم بکسی کار ندارم

حال من دل خسته خرابست، هلالی

آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم