گنجور

 
هلالی جغتایی

روزی که بر لب آید جانم در آرزویش

جان را بدو سپارم، تن را بخاک کویش

چون از وصال آن گل دیدم که: نیست رنگی

آخر بصد ضرورت قانع شدم ببویش

خورشید روی او را نسبت بماه کردم

زین کار نامناسب شرمنده ام ز رویش

مسکین دل از ملامت آواره جهان شد

ای باد، اگر ببینی، از ما سلام گویش

دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب

از آب زندگانی خالی مباد جویش

از جستجوی وصلش منعم مکن، هلالی

گیرم که هم نیابم، شادم بجستجویش