گنجور

 
هلالی جغتایی

گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش

همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش

در هوایش گر رود ذرات خاک من بباد

از هوا داری در آیم ذره وار از روزنش

آن پریرو را چه لایق کلبه تاریک دل؟

مردم چشمست، بنشانم بچشم روشنش

گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود

از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش

از لطافت دم مزن، ای گل، بآن نازک بدن

زانکه گردم می زنی آزرده می گردد تنش

تا بگردن غرق خونم، دیده بر راه امید

گر بخون ریزم نیاید، خون من در گردنش

خاک شد مسکین هلالی در ره آن شهسوار

تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode