گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دیشب به خواب دیدم نقش خیال رویش

دیدم که می کشیدم مستانه سو به سویش

بگرفته در کنارم ترسا بچه به صد ناز

بسته میان به زنار بگشوده بود مویش

عیسی دم است یارم ، من زنده دل از آنم

با هر که دم برآرم باشم به گفت و گویش

عالم شده منور از نور طلعت او

خوشبو بود جهانی از زلف مشک بویش

گنج است عشق جانان در کنج دل دفینه

گر میل گنج داری در کنج دل بجویش

ساقی بیار جامی بر فرق ما فرو ریز

این خرقه در بر ما لطفی کن و بشویش

مانند بلبل مست بر روی گل فتادیم

از عشق نعمت الله بنهاده روبرویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

من آب خضر جویم بهر سگان کویش

او تشنه بر هلاکم تا نگذرم بسویش

تاب نظر ندارم آن به که خاک گردم

تا ذره ذره بینم در آفتاب رویش

صد آب زندگانی میرد بپای آن گل

[...]

هلالی جغتایی

روزی که بر لب آید جانم در آرزویش

جان را بدو سپارم، تن را بخاک کویش

چون از وصال آن گل دیدم که: نیست رنگی

آخر بصد ضرورت قانع شدم ببویش

خورشید روی او را نسبت بماه کردم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه