گنجور

 
هلالی جغتایی

مرا، چون دیگران، یاد گل و گلشن نمی‌آید

به غیر از عاشقی کار دگر از من نمی‌آید

هوس دارم که: دوزم چاک دل از تار گیسویش

ولی چندان گره دارد، که در سوزن نمی‌آید

تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل؟

کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمی‌آید

منور شد به تشریف قدومش خانه چشمم

بلی، جز مردمی از دیده روشن نمی‌آید

تو بدخویی، که داری قصد جان عاشقان، ور نه

کسی را از برای عاشقی کشتن نمی‌آید

به جای خاک پایش توتیا جستم، ندانستم

که: کار سرمه از خاکستر گلخن نمی‌آید

هلالی اشک می‌بارد، برو دامن‌کشان مگذر

تعلل چیست؟ چون گردی بر آن دامن نمی‌آید