گنجور

 
هلالی جغتایی

آه و صد آه! که آن مه ز سفر دیر آمد

شمع خورشید جمالش بنظر دیر آمد

گفت: سوی تو بقاصد بفرستم خبری

وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد

تو مدد گار شو، ای خضر، که آن آب حیات

سوی این سوخته تشنه جگر دیر آمد

نوبهار چمن عیش بدل شد بخزان

زانکه آن شاخ گل تازه و تر دیر آمد

مردم از شوق هم آغوشی آن سرو، دریغ!

کان نهال چمن حسن ببر دیر آمد

ای فلک، پرتو خورشید جهانتاب کجاست؟

کامشب از غصه بمردیم و سحر دیر آمد

یار تا رفت، هلالی، من ازین غم مردم

که: چرا عمر من خسته بسر دیر آمد؟