گنجور

 
حزین لاهیجی

سرور آگهان هر دو سرا

خفته گفته ست خلق دنیا را

بهر بیداری است کوس رحیل

خفتگانند سالکان سبیل

چون گرانخواب را کنی بیدار

لازم افتد تبدّل اطوار

روح باشد چو تیغ و جسم غلاف

خفته پیچیده خویش را به لحاف

بالش سر ز زیر هوش کشند

وین لحاف بدن ز دوش کشند

هله برجه زجات آخر شد

از سیاهی سفید ظاهر شد

هله بردار سر ز خواب غرور

بین سرافیل می دمد در صور

مردگان زندگی ز سر گیرند

صُوَر برزخی به برگیرند

بانگ دیگر ز صور روح فزا

صور حشری آورد پیدا

بانگ اوّل که با جهان باشد

مرگ جسم و حیات جان باشد

نفخ ثانی بود قیام به حق

پایداری به هستی مطلق

اختلافات این هلاک و حیات

ز اختلاف مراتب است و جهات

با کمال تباین این جوق

جملگی را توجه است به فوق

همه پویان به سوی غایاتند

بی نهایات ناقص الذاتند

می نمایند قطع وادی فصل

جنبش فرع، راجع است به اصل

جمع گردند سالکان سبیل

همه یک جا به بانگ اسرافیل

چون برآید صفیر یا بشری

رخ نماید قیامت کبری

نور قاهر دمد ز مشرق وصل

روشنیها کند رجوع به اصل

انکشاف تجلی ابدی

برد از دیده نقص کم مددی

جلوه ی ساقی آشکار شود

باده صافیّ و بی خمار شود

برقع پرده های پنداری

جلوه ی شاهدان بازاری

همه از پیش دیده برخیزد

قامت او قیامت انگیزد

دهر، دامن فشاند از کی و چند

خرگهِ آسمان فرو پیچند

رسد از انکشاف آیت نور

جمع الشمس و القمر به ظهور

رجعت فرع ها به اصل شود

شب هجران صباح وصل شود

مستنیر و منیر جمع آیند

مستفیض و مفیض بگرایند

فرق ارواح خیزد از اشباح

بگراید نفوس با ارواح

آسمان و زمین کند رجعت

به مقام کمال جمعیّت

شقّهٔ آستین زند تحقیق

به غبار تفرّق و تفریق

عقل را نسبت صور دور است

به هیولی که بحر مسجور است

نور و ذوالنّور، وحدت انگیزد

فعل و فاعل به هم در آمیزد

شمس انوار، بی عطا آید

روزِ اِنشَقَّتِ السّما آید

چون دهد جلوه، نور باهر را

نار واحد کند عناصر را

طول ابعاد مرتفع گردد

عرض احجام ممتنع گردد

مُتعیّن ز بس که مدهوش است

کوه خارا چو عهن منفوش است

بحر و بر اتّصال درگیرد

فوق و تحت، امتیاز برگیرد

ستر برخیزد از حجاب اندیش

یوم تُبلی السرائر آید پیش

یوم مجموع و یوم مشهود است

قاع صفصف زمین ممدود است

قضی الامر بینهم بالحق

فتری کلَّ باطلٍ یزهق

موت عارف، قیامت است و قیام

بعد بعث از قبور، حشر عوام

پس حیات خواص متّصل است

در حقیقت ز موت منفصل است

زنده را موت و فوت هرگز نیست

حکم مردن به زنده جایز نیست

آنکه جایز بود ورا مردن

زندگی مرد راست جان کندن

عارف از موت اختیاری خویش

زندگی دید و پایداری خویش

او به دنیا در آخرت باشد

در میان کی مباعدت باشد؟

در خور این مفاخرت ماییم

می دنیا و آخرت ماییم

گفته مبعوث واجب الطّاعت

لاتفرق ببعث و الساعت

نک قیامت منم، جدایی نیست

جای تشکیک و سست رایی نیست

روح انسان مدبر صور است

خلع و تبدیل آن ز حد به در است

چه به دنیا چه آخرت چه مثال

حامل صورت است در هر حال

اولین صورتی که یافت حصول

کرد از برزخ مثال قبول

اخذ میثاق از او نمود خدای

پس از آن شد بشیر راهنمای

چون تعلق گرفت روح به تن

این دوم صورت است تا مردن

خلع اول نمود وشد محشور

از سرای غرور و ظلمت و نور

چون ز گرد بساط جسمانی

آمدش وقت دامن افشانی

کرد تحویل در سوم صورت

حشر میّت بود در آن کسوت

صورت آن است تا به وقت سوال

هم نماید بدل محوّل حال

تا که بعد از سوال هم گیرد

صورتی درکنار بپذیرد

مدتی برزخی بود محشور

تارسد وقت بعث ونفخهٔ صور

هم به کل از مفارق دنیا

می کند انتقال روز جزا

تا سؤالی اگر بود باقی

چون میش در قدح کند ساقی

ساقی و دُرد را ایاغ آید

همگی طی شود فراع آید

حشر در صورتی شود پس از آن

که بود در خور جحیم و جنان

اهل نازند جملگی مسؤول

به تقاضای شوم و طبع فضول

ور سؤالی نمانده روز جزا

حشر جنّت بود به او زیبا

زان سپس چونکه آیدش به نظر

شوق جنّت پر از متاع صُور

هرچه مستحسن آیدش زآنها

در همان حشر او شود پیدا

لایزال این بود به جنت کار

دائم الحشر در صور بسیار

چونکه تکرار در تجلّی نیست

هر یکی تازه در پی دگریست

متجلی الیه را هم باز

نسبتی بایدش نمودن ساز

تا شود مستعدّ هر یک از آن

متجدد شود صور به جنان

در صور حشر بی تناهی را

نسبت خاص دان تجلی را

اینهمه بسط ملک سلطانیست

اتّساع بساط رحمانی ست

ور تو را چشم تیزبین باشد

حالت اکنون هم اینچنین باشد

در تو هر حالتی که یافت ظهور

به همان وصف و صورتی محشور

رودت گر ز سر گران خوابی

هر تغیّر که در صفت یابی

حشر آن دم به صورت دگر است

که مناسب به حال ماظهر است

صورت شادی و غمت یک نیست

همچنین شهوت و غضب، شک نیست

باز هنگام طاعت و عصیان

در صور هم تجدد است عیان

وقت مستیّ و وقت مخموری

سحر وصل و شام مهجوری

در مقام رضا و تسلیم است

دم امّید و ساعت بیم است

هر نفس حشر مختلف داری

هرچه صورت گرفت بگذاری

لیک از آن غافلی که هوشت نیست

کر و کوری، که چشم و گوشت نیست

غفلت آسوده داردت اکنون

کل حزبٍ بما لهم فرحون