گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حزین لاهیجی

فی الوجود الّذی هو المالک

از ازل تا ابد بود هالک

غیر هستی که والی قدم است

هر چه هستش گمان کنی عدم است

ذات هستی ست هست و دیگر هیچ

چون زِه افتاده ای به پیچا پیچ

هر چه دارد نمود، بود دل است

جلوه آرایی از شهود دل است

در نوردد چو این فکنده بساط

می کند این تعیّنات اسقاط

ملک حق باقی است الی الآباد

دامَ دار الوجود وَ الایجاد

فیض حق را بقا بود دایم

عین مقبول هم تویی قائم

اثر فیض یافت چون قابل

ابدیّت ورا شود حاصل

نیستی اراا رهی ز هستی نیست

نیستی، مرد چیره دستی نیست

واجب او را که شد وجود از حق

لم یزل وجَهه و لم یزهق ¹

عدم، او را نمی شود طاری

یستمدّ البقا مِنَ الباری

متقوم به عین ذات شود

متجدّد تعیّنات شود

ماقَضیٰ نحبهُ و ما هُو آت

همه باشد تبدّل نشآت

گر گذارد تعیّنی از بر

باز پوشد تعیّنی دیگر

هر تعیّن که می شود زایل

نوبت دیگری شود حاصل

کلک عاقل بود به مَرِّ دهور

نقش بند ظهور بعد ظهور

موجهٔ چشمهٔ حیات است این

اتّصال تجلّیات است این

طیّ اطوار دان، تبدّل حال

همچنین طیّ برزخی و مثال

پس از آن است حشر انسانی

زال سپس.........

قصّه کوته، به سمع خامه حزین

آستین زن که آفتاب است این