گنجور

 
حزین لاهیجی

ای که بر دیدهٔ اغیار خرامی داری

یک ره، از ناز نگفتی که غلامی داری

از خمار من خونابه گسارت چه غم است؟

تو که از لعل لب خویش، مدامی داری

مثل خاصان نشماری من دل سوخته را

آخر ای ابر کرم، رحمت عامی داری