دلا دیدهی دوربین برگشای
در این دیر دیرینهی دیرپای
بدین غور دَور شبانروزیاش
به خورشید و مه عالم افروزیاش
نگویم قدیم است از آغاز کار
که باشد قدم خاصهی کردگار
حدوث ارچه شد سکهی نام او
نداند کس آغاز و انجام او
شب و روز او چون دو یغماییاند
دو پیمانهی عمر پیماییاند
دو طرّار هشیار و تو خفته مست
پی کیسه ببریدنت تیزدست
ز عقد امانی ترا کیسه پر
به جان دشمن کیسه پر، کیسهبُر
چو کیسه به سیم و زر آگندهاست
دل کیسهداران پراکنده است
یکی جمع شد زین پراکندگی
تهی کن دل از کیسه آکندگی
پی عزت نفس خواری مکش
ز حرص و طمع خاکساری مکش
میامیز چون آب با هر کسی
میاویز چون باد با هر خسی
خلاصی تو از آبرو ریختن
چو بخشد ز مردم نیامیختن
خوش آن کاو در این لاجوردی رواق
ز آمیزش جفت طاق است، طاق
ای دل ار عشرت امروز به فردا افکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
عشقبازی کار آسان نیست ای دل سر بباز
ورنه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
از سید فاضل میرصدرالدین محمد نقل کردهاند که گفت: قناتمان را که حفر میکردیم، به جایی رسیدیم که گل بسیاری بود که به چشم نمیآمد اما سنگینی آن را حس میکردیم.
شیخ نادان برد ز نادانی
ظن که شد این کمال انسانی
که کند خانقاه و صومعه جای
واکشد پا ز باغ و راغ و سرای
ابهلی چند گرد او گردند
تابع ذکر و ورد او گردند
بر خلایق مقدمش دارند
هر چه گوید مسلمش دارند
مقتدای زمانه خواجه فقیه
با درون خبیث و نفس سفیه
حفظ کرده است چند مسألهای
در پی افکنده از خران گلهای
سینه پر کینه دل پر از وسواس
کرد ضایع به گفتگوی انفاس
عمر خود کرد در خلاف و مرا
صرف حیض و نفاس و بیع و شری
گشته مشعوف لایجور و یجوز
مانده عاجز به کار دین چو عجوز
با چنین کار و بار کرده قیاس
خویشتن را که هست اکمل ناس
حد ایشان به مذهب عامه
حیوانی است مستوی القامه
پهن ناخن، برهنه پوست ز موی
به دوپا رهسپر به خانه و کوی
هرکه را بنگرند کاین سان است
میبرندش گمان که انسان است
ابن مهلبی گفت: نزد منتصر بودم. جماز که پیر و فرتوت گشته بود، بیامد. منتصر مرا گفت: از او پرس که آیا خاصیتی بهر زنان در او مانده است؟
پرسیدمش، گفت:بلی. این خاصیت که بهرشان دلالی محبت کنم. منتصر از شنیدن پاسخ وی آنقدر بخندید که به پشت بیفتاد.
با هرکه نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرهید زحمت آب و گلت
زنهار ز صحبتش گریزان میباش
ورنه نکند روح عزیزان به حلت
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
منصور خلیفه، زیادبن عبدالله را مالی داد که بین قواعد و کوران و یتیمان بخش کند. ابو زیاد تمیمی بنزدش آمد و گفت: خدا کارت اصلاح سازد، مرا نیز جزء قواعد بنویس.
گفت: وای بر تو مگر ندانی که قواعد زنان بیوهاند؟ گفت: پس مرا جزء کوران بنویس. گفت: باشد چه خداوند فرموده است: «و آنها لاتعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور» وی را جزء کوران بنوشت.
اما ابو زیاد گفت: فرزند مرا نیز جزء یتیمان بنویس، گفت: باشد، چه کسی که تو پدرش باشی، یتیم است.
مزید، در اوج تهیدستی سخت بیمار شد. یکی از یارانش به عیادتش آمد و بس تکرار کرد که باید پرهیز کند. مزید گفت: مرا توانایی دسترسی به خواستههایم نیست تا لازم بود پرهیز کنم.
کمی بعد که وی برمیخاست پرسید: چیزی نمیخواهی؟ مزید گفت: بلی، این که دیگر به عیادتم نیایی.
ای که مهجوری عشاق روا میداری
بندگان را زبر خویش جدا میداری
دل ربودی و به حِلّ کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهش، که مرا میداری
ای مگس عرصهی سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
کار ناکرده چه امید عطا میداری؟
یکی است ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن به هر زبان که تو دانی
گذشت عمر تو در فکر نحو و صرف و معانی
بهایی از تو بدین نحو صرف عمر بدیع است
حَجّاج، مردی سلیمان نام را به یکی از بلاد پارس ولایت داد و هفتصد مرد ترک با وی گسیل داشت و وی را گفت: با تو هفتصد شیطان بفرستادم تا هر آن کس را که خیال طغیان بود، بدست ایشان خوار و زبون سازی.
اما آن مردان، در آن سرزمین به فساد پرداختند، کشت و زرع و نسل از میان بینداختند و به سرکشی بسیار کردند. مردمان به حَجّاج شِکوِه بردند و حجّاج به سلیمان نوشت ای سلیمان، نعمت را کفران کردی، پس به نزد ما برگرد. والسلام.
سلیمان در پاسخ نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم ». سلیمان کفران نعمت نورزید. بل شیطانها کفران کردند». حجّاج که پاسخ وی بخواند، آن را نیک دید و فرمان داد که وی بماند اما ترکان یاد شده را بازگرداند.
ریاشی گفت: خواهی که ترا به زبانی رهنمون شوم که در آستین تو است و بستانی که در دامن تو جاگیرد و لالی که هرگاه خواهی به تو آموزد و هرگاه به تعب شوی به حال خود گزاردت؟ گفتم: بلی آن چیست: کتابت . . . هان برآن التزام کن.
مشو دلگرم اگر بخشد سپهرت
که تیزی سنان دارد سر هر موی سنجابش
عاشق جان خویش را بادیه سهمگین بود
من به هلاک راضیام لاجرم از خود ایمنم
خاک دل آن روز که میبیختند
شبنمی از عشق بر او ریختند
دل که به آن رشحه غماندود شد
بود کبابی که نمکسود شد
دیدهی عاشق که دهد خون ناب
هست همان خون که چکد از کباب
بیاثر مِهر چه آب و چه گل
بینمک عشق چه سنگ و چه دل
نازکی دل سبب قرب تو است
گر شکند کار تو گردد درست
دل که ز عشق آتش سودا در اوست
قطرهی خونی است که دریا در اوست
سبحه شماران ثریا گسل
مهرهی گل را نشمارند دل
ناله ز بیداد نباشد پسند
چند دل و دل چونئی دردمند
به که نه مشغول به این دل شوی
کش ببرد گربه چو غافل شوی
نیست دل آن دل که در او داغ نیست
لالهی بی داغ در این باغ نیست
آهن و سنگی که شراری در اوست
بهتر از آن دل که نه یاری در اوست
ای که به نظاره شدی دیده باز
سهل مبین در مژههای دراز
کان مژه در سینه چو کاوش کند
خون دل از دیده تراوش کند
یا منگر سوی بتان تیز تیز
یا قدم دل بکش از رستخیز
روی بتان گرچه سراسر خوش است
کشتهی آنیم که عاشقکش است
هر بت رعنا که جفاکیشتر
میل دل ما سوی او بیشتر
یار، گرفتم که به خوبی بری(؟پری) است
سوختن او نمک دلبری است
سوزش و تلخی است غرض از شراب
ورنه به شیرینی از او بهتر، آب
لاله رخان گرچه که داغِ دلند
روشنی چشم و چراغِ دلند
مهر و جفا کاریشان دلفروز
دیدن و نادیدنشان سینه سوز
حسن، چه دل بود که دادش نداد؟
عشق چه تقوی که به بادش نداد؟
دامن از اندیشهی باطل بکش
دست ز آلودگی دل بکش
قدر خود آنها که قوی یافتند
از قدم پاک روی یافتند
کار چنان کن که در این تیره خاک
دامن عصمت نکنی چاک چاک
عشق بلند آمد و دلبر غیور
در ادب آویز، رها کن غرور
چرخ در این سلسله پا در گل است
عقل در این میکده لایعقل است
جان و جسد خستهی این مرهماند
ملک و ملک سوختهی این غماند
ای دو جهان ذرهای از راه تو
هیچ تر از هیچ به درگاه تو
راز تو بر بیخبران بسته در
باخبران نیز ز تو بیخبر
وصف تو ز اندازهی دانش فزون
کار تو زاندیشه ی مردم برون
فکرت ما را سوی تو راه نیست
جز تو کس از سرّ تو آگاه نیست
در تو زبان را که تواند گشاد
های هویت که تواند نهاد
حکم ترا در خم این نه زره
رشته دراز است و گره بر گره
گر همه عالم به هم آیند تنگ
به نشود پای یکی مور لنگ
جمله جهان عاجز یک پای مور
وای که بر قادر عالم چه زور
به که ز بیچارگی جان خویش
معترف آییم به نقصان خویش
گمشدگانیم در این تنگنای
ره که نماید؟ که تویی ره نمای
خسرو مسکین ز دل مستمند
طرح به تسلیم رضایت فکند
کار نگویم که چه سان کن بدو
آنچه ز تو میسزد آن کن بدو
عارفی گفت: اگر الفت عارضی بین تن و جان نمیبود، جان در تن چشم به هم زدنی درنگ نیاوردی چه بین این دو را تفاوت بسیار است.
با این همه امّا جان هر زمان که یاد سرمنزل جانان کند، نزدیک شود که از شوق بگدازد و هر دم آرزوی فراق تن کند. حافظ چه نیک سروده است:
چاک خواهم زدن این دلق ریا را چه کنم؟
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم
گویی حافظ مضمون این شعر از آن سخن بگرفته است. عارف رومی نیز ره بر همین نمط رفته است، آنجا که گوید:
در بدن اندر عذابی ای پسر
مرغ روحت بسته با جنس دگر
هرکه را با ضد وی بگذاشتند
این عقوبت را چو مرگ انگاشتند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.