گنجور

 
حزین لاهیجی

تا شکن از دور روزگار نیابی

بار، در آن زلف تابدار نیابی

تا نظر از کاینات، بازنگیری

نشئهٔ آن چشم پرخمار نیابی

تا ندهی سینه را به داغ محبّت

روی دلی زان سمن عذار نیابی

گلبن عیشت، شکفتگی نپذیرد

تا به دل از عشق، خارخار نیابی

تا دلت از تیغ غمزه، چاک نگردد

بویی از آن زلف تابدار نیابی

تا نبرد شور عشق، تاب و شکیبت

راحت دلهای بی قرار نیابی

گر نکنی صرف می پرستی و شادی

نشئهٔ این عمر مستعار نیابی

صرصر غم گر به هم زند دو جهان را

در دل آزادگان، غبار نیابی

تا نفشانی به خاک، جام هوس را

ساغر عشق از کف نگار نیابی

تا قدم از سر چو آفتاب نسازی

سایهٔ آن سرو پایدار، نیابی

تا نکشی صد هزار ساغر خون را

چاشنی لعل میگسار نیابی

تا نکنی خویش، از میانه به یک سو

شاهد مقصود، در کنار نیابی

تا نخوری زخم تیغ ناز نکویان

لذت جان و دل فگار نیابی

گر کند آن شوخ، یک کرشمه به کارت

دست و دل خویش را به کار نیابی

گر نکشی خویش را به عالم مستی

مهلتی از دهر بی مدار نیابی

در خم چوگان فکنده، شحنهٔ عشقش

گر سر منصور را به دار نیابی

ای که طلبکار کعبه ای، به حقیقت

جز دل درویش حق شعار نیابی

ای که زدی راه خستگان محبت

دارم امیدی، که وصل یار نیابی

رفته حزین و ازو به صفحهٔ دوران

جز سخن عشق، یادگار نیابی