گنجور

 
حزین لاهیجی

به آب از آتش می داده ام خاک مصلّا را

به باد، از نالهٔ نی دادهام، ناموس تقوا را

جبین را سجده فرسای در پیر مغان کردم

به بام کعبهٔ دل می زنم، ناقوس ترسا را

برهمن زادهٔ زنّاربندی برده ایمانم

که سودا می کنم باکفر زلفش دبن و دنیا را

نه ماضی هست پیش من نه مستقبل، خوشا حالم

یکی از قطع خواهش کرده ام، امروز و فردا را

ز رنج و راحت گیتیگل مقصود می چینم

برون آورده ام از پای دل، خار تمنّا را

مصفا می کند آیینهٔ دل را نظر بستن

تماشاهاست در هر پرده ای، ترک تماشا را

محبّت بر سر هر سنگ فرهاد دگر دارد

چها در عالم امر است، عشق کارفرما را؟

به لیلی می رساند نسبت آخر، تربت مجنون

به خاک کشتگان عشق، بی پروا منه پا را

به گوش اهل صورت کی رسد آوازهٔ معنی؟

نوای بلبل دیبا، سزد گلهای دیبا را

حیات آن را شمارم، کز خودی بستاندم ساقی

به جام می فروشم، شربت خضر و مسیحا را

حزین، چون موی آتش دیده می گردد رگ خوابم

به مخمل گر شبی سودا کنم، بالین دیبا را