گنجور

 
حزین لاهیجی

زند بر خرمن شادیّ و غم برق جمال تو

نباشد عشق را کاری، به هجران و وصال تو

قدح پیمای دیدارم، نه خون است اینکه می بارم

می آلود است جام دیده ام از رنگ آل تو

چه فیض است این تعالی الله که در دربای می گم شد

سبوی شبنم از خورشید حسن بی زوال تو؟

ز چشمم دیدهٔ خورشید محشر خیره می گردد

چو خوابم شد شبیخون خورده خیل خیال تو

حزین از باده نتوانم شکیبا شد، تو خود دانی

شکستم توبه را، برگردن زاهد وبال تو