گنجور

 
حزین لاهیجی

جان را سپند ساز و به آتش نثار شو

با دل قرار عشق ده و بی قرار شو

هر سو چو موج، قطرهٔ خود را عنان مده

سر را به جیب کش، گهر آبدار شو

خواهی ز سنگ حادثه نخل تو وارهد

در گلشن جهان تهی از برگ و بار شو

آسودگی ست پردهٔ غفلت در این سرا

ای دیده موج خون زن و ای دل فگار شو

از درد عشق چهره چو خورشید زرد ساز

زین کان کیمیا، زر کامل عیار شو

هرگز نگشته جمع به هم عشق و سرکشی

خواهی که بار عشق کشی، بردبار شو

سرّ سواد، نقطه دل کرده ای حزین

بنشین و قطب دایرهٔ روزگار شو

 
 
 
خالد نقشبندی

خون شد دلم، نسیم صبا غمگسار شد

بر دشت شهرزور، دمی رهگذار شو

رفت آنکه ما به عیش در آن بوم بگذریم

زینهار تو وکیل من دل فگار شو

می بوس خاک آن چمن و بعد از آن روان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه