گنجور

 
خالد نقشبندی

خون شد دلم، نسیم صبا غمگسار شد

بر دشت شهرزور، دمی رهگذار شو

رفت آنکه ما به عیش در آن بوم بگذریم

زینهار تو وکیل من دل فگار شو

می بوس خاک آن چمن و بعد از آن روان

نزدیک بارگاه بت پرده دار شو

واکن به صد هزار ادب بند برقعش

حیران نقش خامه پروردگار شو

بگشا چو غنچه کوی گریبان کرته اش

محو صفای سینه آن گلعذار شو

تاری ز چین طره اش از لطف باز کن

گو سرچنار را که تورشک تتار شو

غم بر دلم نشست چو گردون ز داغ هجر

ای چشمه سار چشم تو هم سر چنار شو

بی کاری است کار جهان و جهانیان

بگریز خالد از همه و مردکار شو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode