گنجور

 
حزین لاهیجی

نگاه گرم آتشپاره ای برد اختیار من

بود در پنجه ی برق تجلّی، مشت خار من

شکوه بحر را در قطره گنجایی نمی باشد

نمی دانم چه سان گنجیده جانان در کنار من

جگرهای جراحت دیده را شور قیامت شد

سر زلفی به ناز افشانده گویی گلعذار من

به از جرم محبت نیست جرمی عشقبازان را

به خونم دست و تیغی سرخ کن، زیبا نگار من

به هر دل جلوه ای مستانه دارد سرو ناز تو

به هر سو یک جهان دیوانه داری، نوبهار من

نگاهت در کمین دارد کدامین زار خونین دل؟

کمان ناز را زه کرده ای، عاشق شکار من

حزین از روشنی با صبح محشر می زدی پهلو

اگر می بود زلفش را، غم شب های تار من