گنجور

 
حزین لاهیجی

چشم خودم چو اشک ز مژگان فروچکم

خون خودم ز خنجر عریان فروچکم

آن اخگر گداخته ام کز شکوه دل

خارا به هم فشارم و آسان فروچکم

آن رشح رحمتم که ز فیض عمیم خویش

آیم برون ز چاه و به زندان فروچکم

آن سوز دیده ام که به جلباب پیرهن

از مصر رخت بسته به کنعان فروچکم

افتاده پنبه از سر مینای مستیم

باید به جام باده گساران فروچکم

دارد به خون من طمعی خاک تیره دل

از جویبار تیغ درخشان ، فروچکم

گر قطره ام به کام جگر تشنگان حزین

امّا به مایه داری طوفان فروچکم