گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حزین لاهیجی

یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش

می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش

رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما

آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش

چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد

کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش

دارم امید منزلتی از دلت هنوز

بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش

هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور

بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش

ما غسل توبه را به شط باده می کنیم

از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش

ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما

از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش

ما و بهار، عالم افسرده را حزین

داریم تازه، از نفس مشکبار خویش

 
 
 

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه

ادیب صابر

دیدم کنار خویش تهی از نگار خویش

من بی نگار خویش نخواهم کنار خویش

چشمم نگار کرد کنار مرا به خون

چون در کنار خویش ندیدم نگار خویش

تا غمگسار خویش لقب کردمش زعشق

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

بخشید خواجه دوش مرا اسب خاص خویش

و انصاف این بود همه از طبع مکرمش

و ربا ورم نداری آنک برو ببین

اسبیست تنگ بسته و لیکن بر آخورش

امیرخسرو دهلوی

هر بامداد تا به شبم بر سر رهش

وقتی مگر که بنگرم از دور ناگهش

زان گه گهی که پر ز خوی گل کند زنخ

آتش سزد گلاب، چو سیمین بود جهش

آبی کنند هر کسی اندر رهی سبیل

[...]

اوحدی

عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش

می‌در بهار خور، که بود بی غبار و غش

گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد

می‌به، که او تمام نشد جز به ماه شش

بر خیز و زین قیاس دو شش ساله‌ای ببین

[...]

صائب تبریزی

ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش

بسیار بر رضای دل باغبان مباش