حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۶

یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش

می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش

رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما

آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش

چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد

کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش

دارم امید منزلتی از دلت هنوز

بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش

هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور

بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش

ما غسل توبه را به شط باده می کنیم

از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش

ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما

از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش

ما و بهار، عالم افسرده را حزین

داریم تازه، از نفس مشکبار خویش