گنجور

 
حزین لاهیجی

ای طرّه برافشانده، خدا را ز گدا پرس

احوال پریشانی ما را ز صبا پرس

تا کی گذری از بر ما مست تغافل

یک بار ز حال دل شیدایی ما پرس

ای برق به خرمن زده، از خار میندیش

حال دل زار، از لب هر برگ گیا پرس

گر بی سر و سامانی صحرای جنون را

خواهی که بدانی، ز من آبله پا پرس

افتاد اها حزین در قدم محمل نازت

بی تابی حال دل او را ز درا پرس