گنجور

 
بیدل دهلوی

بی‌پردگی ‌کسوت هستی ز حیا پرس

این جامه حریر است ز عریانی ما پرس

آه است سراغ نم اشکی ‌که نداریم

چون‌ گم شود آیینهٔ شبنم ز هوا پرس

اسرار وفا منحصر کام و زبان نیست

چون سبحه ز هر عضو من این نکته جدا پرس

از مجمل هر چیز عیان است مفصل

کیفیت ابرام هم از دست دعا پرس

مستقبل امید دو عالم همه ماضی است

این مسئله بر هرکه رسی رو به قفا پرس

عالم همه آوارهٔ پرواز خیال است

سرمنزل این قافله از بانگ درا پرس

جز تجربهٔ سنگ محک عیب و هنر نیست

رمز کرم و خسّت مردم ز گدا پرس

ای همت دونان سبب حاصل ‌کامت

تدبیر گشاد گره از ناخن ما پرس

واماندگی از شش جهت آغوش گشوده‌ست

راهی‌ که به جایی نرسد از همه جا پرس

در گرد تک و پوی سلف ناله جنون داشت

دل ‌گفت سراغ همه بی‌صوت و صدا پرس

بیدل به هوس طالب عنقا نتوان شد

تا گم شدن از خویش ره خانهٔ ما پرس