گنجور

 
حزین لاهیجی

شب سودازدگان زلف پریشان تو بس

صبح صادق نفسان چاک گریبان تو بس

زمزم از حاجی و سرچشمه حیوان از خضر

لب ما جرعه کش از چاه زنخدان تو بس

حسرتی در دلم از بال و پر افشانی نیست

بسملم را تپشی بر سر میدان تو بس

آشیان نیست به گلبن، هوس مرغ اسیر

دل ما در شکن طرّهٔ پیچان تو بس

سرم آموختهٔ زانوی، غمخواران نیست

کوی میدان وفا در خم چوگان تو بس

عشق را نیست خراجی، به خرابی زدگان

عذر دیوان جزا، خاطر ویران تو بس

شور محشر ز تو نقد آمده امروز حزین

داغ خورشید قیامت دل سوزان تو بس