گنجور

 
حزین لاهیجی

اگر دست مرا ساقی به یک رطل گران گیرد

الهی در جهان کام دل از بخت جوان گیرد

سعادتمند را باشد گوارا، سختی عالم

هما را در گلو هرگز ندیدم، استخوان گیرد

چه سان در سینه ام جا می تواند کرد، حیرانم

خدنگت را که دل از خانهء تنگ کمان گیرد؟

به پیش شمع رویت منصب پروانگی دارم

تو چون عارض برافروزی، مرا آتش به جان گیرد

کسی را هر قدر دل شهره باشد در جگر داری

سر ره چون به آن بیگانه خوی سرگران گیرد؟

گداز شرم یکسرژاله سازد نرگسستان را

نظر چون کام خاطر، زان جبین خوی فشان گیرد

حزین از پای ننشینم به راه انتظار او

چو مجنون بر سر شوریده گر مرغ آشیان گیرد