گنجور

 
حزین لاهیجی

ز آهم بیستون چرخ، آتش تاب می‌گردد

ز برق تیشهٔ من کوه آهن آب می‌گردد

ز بس در خود پی آن گوهر نایاب می‌گردم

گریبان من از سرگشتگی گرداب می‌گردد

به یاد روی آن گل‌پیرهن شب چون کشم آهی

کتان طاقتم را پرتو مهتاب می‌گردد

چه سازد با دل افسردگان شور و نوای من؟

نمک در دیدهٔ غافل‌نهادان خواب می‌گردد

حزین از جوی خاطر سرو کلک جلوه زیب من

چه خون‌ها می‌خورد تا مصرعی سیراب می‌گردد