گنجور

 
حزین لاهیجی

از عشق، تن سوخته جانان گله دارد

زین شعلهٔ بی باک، نیستان گله دارد

زندان شده مجنون مرا دامن صحرا

در سینه دل از تنگی میدان گله دارد

افزود غم عشق ز غمخواری ناصح

دردیست دلم را که ز درمان گله دارد

بسمل شدنم جنبش تیغ مژه می خواست

دل ازکمی جور فراوان گله دارد

درشور محبت نبود غیرلب ما

زخمی که در آغوش نمکدان گله دارد

جیب کفنی چاک پس از مرگ نکردیم

از کوتهی دست، گریبان گله دارد

بر آتش حسرت نزد آبی که به جو داشت

زان تیغ، لب زخم نمایان گله دارد

آن خط بناگوش که محرم به لبش نیست

خضری ست که از چشمهٔ حیوان گله دارد

از زلف کجت راست نشد کار دل ما

این گوی سراسیمه ز چوگان گله دارد

نبود عجبی گر نکشد بار نگاهم

مژگان تو از سایهٔ مژگان گله دارد

در رهگذرت هستی ما جلوه پرستان

گردیست کز افشاندن دامان گله دارد

پیشت به سرافکندگی مهر و وفا کیست؟

عهد تو ز همدوشی نسیان گله دارد

بر جوش خط سبز، شد آن کنج دهن تنگ

این طوطی مست از شکرستان گله دارد

شد صرف غبار غم دل اشک روانم

سیل از عطش ریگ بیابان گله دارد

از جسم گران در دل سنگ است شرارم

شمع من ازین تیره شبستان گله دارد

رشح قلمم، ریخته بر گرد کسادی

از شور زمین، ابر بهاران گله دارد

از طعنهٔ دشمن، نشود رنجه دل ما

خاطر ز ستایشگر نادان گله دارد

این تیره شب از غفلت ما یافت درازی

از بالش پر، خواب پریشان گله دارد

اندام دهد سختی دوران به درشتان

انگارهٔ بدبین، که ز سوهان گله دارد

خودداری یوسف زند آتش به زلیخا

خاطر هوس از چیدن دامان گله دارد

بار ستم عشق نیارست کشیدن

از جان نفس باخته جانان گله دارد

آواره کند قافله، آرام جرس را

از همرهی ما دل نالان گله دارد

ساقی قدحی باده بپیمای حزین را

کز زهد، دل توبه پشیمان گله دارد