بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
منم مرغ اسیری مضطرب از بیم جان خود
نه ذوق دانه دارم نی امید آشیان خود
دل از امید وصل و بیم هجران کرده ام فارغ
نشسته گوشهای وارسته از سود و زیان خود
ز قوت خویش یابم طعم زهر و شکرها گویم
[...]
کسی تا کی خورد چون شمع رزق از استخوان خود؟
به دندان گیرد از افسوس هر ساعت زبان خود
به هر جانب که رو می آورم خود را نمی یابم
چه ساعت بود، حیرانم، زکف دادم عنان خود
مرا چون مهر اگر دور فلک فرمانروا سازد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.