گنجور

 
حزین لاهیجی

اسرار تو با زاهد و ملّا نتوان گفت

با کوردلان، نور تجلّا نتوان گفت

چون آینه، کز جلوهٔ دیدار شود گم

ما را به تماشای تو پیدا نتوان گفت

از آمدن پیک صبا می رود از هوش

پیغام تو با عاشق شیدا نتوان گفت

امروز، ازین مرحله سامان سفر کن

در مذهب ما امشب و فردا نتوان گفت

سرمستی آن طرّه به حدّی ست که با وی

احوال پریشانی دلها نتوان گفت

بیماری من از اثر مستی چشمی ست

درد دل من پیش مسیحا نتوان گفت

این آن غزل قاسم انوار که فرمود

با عشق زتسبیح مصلا نتوان گفت