گنجور

 
قاسم انوار

با عشق ز تسبیح و مصلا نتوان گفت

جز باده گل رنگ مصفا نتوان گفت

آنجا که کند عشق خداغارت دلها

جز ذکر تقدس و تعالا نتوان گفت

ای جان،خبرت نیست ز عالی بحقیقت

باتو سخن از عالم اعلا نتوان گفت

گر عشق و سلامت طلبی، مایه سوداست

با عشق ز سرمایه سودا نتوان گفت

در بحر وصالش همه در موج فناییم

آنجا زمربی و مربا نتوان گفت

این واعظ ما مرد شریفیست، فاما

با او صفت باده حمرا نتوان گفت

زان باده حمراست، که بی رنج خمارست

زان باده حمراست که آنرا نتوان گفت

جان و دل قاسم همگی غرق وصالست

با او سخن صوفی و ملا نتوان گفت

 
 
 
حزین لاهیجی

اسرار تو با زاهد و ملّا نتوان گفت

با کوردلان، نور تجلّا نتوان گفت

چون آینه، کز جلوهٔ دیدار شود گم

ما را به تماشای تو پیدا نتوان گفت

از آمدن پیک صبا می رود از هوش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه