با عشق ز تسبیح و مصلا نتوان گفت
جز باده گل رنگ مصفا نتوان گفت
آنجا که کند عشق خداغارت دلها
جز ذکر تقدس و تعالا نتوان گفت
ای جان،خبرت نیست ز عالی بحقیقت
باتو سخن از عالم اعلا نتوان گفت
گر عشق و سلامت طلبی، مایه سوداست
با عشق ز سرمایه سودا نتوان گفت
در بحر وصالش همه در موج فناییم
آنجا زمربی و مربا نتوان گفت
این واعظ ما مرد شریفیست، فاما
با او صفت باده حمرا نتوان گفت
زان باده حمراست، که بی رنج خمارست
زان باده حمراست که آنرا نتوان گفت
جان و دل قاسم همگی غرق وصالست
با او سخن صوفی و ملا نتوان گفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
اسرار تو با زاهد و ملّا نتوان گفت
با کوردلان، نور تجلّا نتوان گفت
چون آینه، کز جلوهٔ دیدار شود گم
ما را به تماشای تو پیدا نتوان گفت
از آمدن پیک صبا می رود از هوش
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.