گنجور

 
حزین لاهیجی

نمی‌گوید کسی امروز چرخ بی‌مروت را

که تا کی می‌خوری چون آب، خون اهل غیرت را

صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم

چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را

بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی

ببین در سینه من شور صحرای قیامت را

فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم

گزیدم شمع سان از بس که انگشت ندامت را

به عادت اینکه در هر لمحه مژگان می زنی برهم

کف افسوس باشد چشم خواب آلود غفلت را

حزین گر می کنی، پیش از رقیبان جان نثارش را

مکن چون غافلان از کف رها دامان فرصت را

 
 
 
فصیحی هروی

خدایا روزی این خود‌پرستان ساز جنت را

که دوزخ جنت است آتش‌پرستان محبت را

ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد

به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را

دل و چشم من و سودای وصل او معاذالله

[...]

صائب تبریزی

بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت را

به چوب از آستان خویش می رانند دولت را

نمی داند کسی در عشق قدر درد و محنت را

که استمرار نعمت می کند بی قدر نعمت را

به شکر این که داری فرصتی، تعمیر دلها کن

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

چو دست سائلان نبود گلی دامان وسعت را

به از ریزش نباشد آبشاری کوه همت را

ز بس گشتند صاحب جوهران در خاک ناپیدا

جواهر سرمه شد گیتی سراسر چشم عبرت را

ز کشکول گدایی فارغ است آنکس که قانع شد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از واعظ قزوینی
جویای تبریزی

بپوش از دیدهٔ نامحرم شهوت عبادت را

نهان کن در نقاب ظلمت شب حسن طاعت را

هواپیما شود بر دوش آهت گر زبان و دل

ز برگ و بار آرایش دهی نخل سعادت را

شکست نفس باغ زندگانی را کند خرم

[...]

حزین لاهیجی

نمی داند دل آگاه، در دنیا فراغت را

به خاطر ریشهٔ غفلت، رگ خواب است راحت را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه