گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حزین لاهیجی

ز خورشید قیامت گر کنم بالین سر خود را

نسازد مستی من خشک، دامان تر خود را

اگر آیینهٔ تیغم، برون از زنگ می آمد

به این گردن فرازان، می نمودم جوهر خود را

فروغ من در این ظلمت سرا روشن نمی گردد

که در خاکستر افلاک، دارم اخگر خود را

زلال غیرت از سرچشمهٔ حیوان بود خوش تر

ز خون گرم خود سیراب کردم خنجر خود را

تن سختی کشم پهلوی راحت برنمی دارد

شرارآسا اگر از سنگ سازم بستر خود را

دمی گر آستین از دیده پرشور بردارم

ز اشکم کشتی افلاک بازد لنگر خود را

کتاب هفت ملت بود بر طاق فراموشی

من آن روزیکه رهن باده کردم دفتر خود را

دل شوریده از سیر گلستان تنگتر گردد

خوشا بلبل که ریزد در قفس بال و پرخود را

دل ازگرد کدورت صاف کن با صیقل آهی

که این آیینه دارد در بغل، روشنگر خود را

حزین افتاده ام از عشق در دریای خونخواری

که با چنگال شیر مست می خارم سرخود را

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
صائب تبریزی

ندارد در خور من باده ای گردون مینایی

مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را

به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم

که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را

ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را

برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را

ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری

که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را

نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی

[...]

اسیر شهرستانی

ز بی سرمایگی دادم سرانجامی سر خود را

به دست صد شکست دل سپردم ساغر خود را

چنان سیر چمن شد در گرفتاری فراموشم

که هرگز از قفس نشناختم بال و پر خود را

جویای تبریزی

مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را

کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را

از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم

که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را

زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه