گنجور

 
حزین لاهیجی

اگر زردشت، دیدی یک نظر برق عتابش را

پرستشگاه می کردی، نگاه شعله تابش را

کجا نازش سر پیمانهٔ خون دلم دارد؟

تغافل باده پیما گشت، چشم نیم خوابش را

گذشت آتش عنان از دیده و، ملک دل و دینم

چو گرد از رهگذر برخاست، سیلاب شتابش را

خمار آلودم و دندان حسرت بر جگر دارم

لب پیمانه بوسیده ست لعل کامیابش را

پریشانم خم جعد مغنی دلبری دارد

مگر شیرازهٔ خاطر کنم تار ربابش را

خیالی دیده ام می بست با خاک کف پایی

ز بخت خفته، آنهم سرمه شد چشم رکابش را

چوبسمل می تپم از رشک، در کوی جفا جویی

به کوثر می کند زاهد غلط تیغ پرآبش را

به افغان دل آزرده دارد باده پیمایی

شکست شیشه رامشگر بود بزم شرابش را

توانستی دمی سامان صد طور تجلی شد

اگر گردآوری می کرد، دامان نقابش را

دلی در مجمر غم دارم و روزن فرو بندم

دماغ آسوده ای تا نشنود بوی کبابش را

حدیث عشق آتشناک می باشد، مپرس ازمن

تو نازک دل، نداری تاب آه سینه تابش را

ز وحشت می شود هنگامه آرایی فراموشش

به محشر گر نماید سینه، داغ بی حسابش را

خمارآگین دلم، خرم شود ساقی، زلای خم

به این یک مشت گل تعمیرکن حال خرابش را

محیطی محشر آشوب، از دل آتش جگر دارم

که دستی می نهد برسینه، موج اضطرابش را؟

حزین ، از شعر اگر طبعم فریبی خورده جا دارد

زلال چشمهٔ حیوان بود دشت سرابش را