گنجور

 
حزین لاهیجی

آمدی چون تو من بی سر و سامان رفتم

هستیم گرد رهی بود، به جولان رفتم

وضع آشفتگی ام بی تو چنان زیبا بود

که دل آشوب تر از زلفِ پریشان رفتم

هم بت قلب شمارند مرا برهمنان

طاق ابروی تو را بس که به قربان رفتم

گر تو رفتی ز برم لیک به گردم نرسی

به قفای تو ز خود بس که شتابان رفتم

ناتوانان تو را دوری ره مانع نیست

بوی پیراهنم، از مصر به کنعان رفتم

هر کف خاک درین غمکده دامی دارد

گر برون آمدم از چاه، به زندان رفتم

هیچک س را خبری زان بت هر جایی نیست

به سراغش به درِ گبر و مسلمان رفتم

من همان سوخته جان مرغ سمندرکیشم

طعن خامی نزنی گر به گلستان رفتم

جغد ویرانهٔ عشقم به گلم کار نبود

به هم آوازی مرغان خوش الحان رفتم

منم آن یوسف افتاده به زندان بدن

که به یکبارگی از یاد عزیزان رفتم

منم آن سالک سرگرم که درخلوت فکر

به دو عالم ز ره چاک گریبان رفتم

منم آن کهنه درا، قافلهٔ وحشت را

که ز سرتاسرِ این دشت، خروشان رفتم

منم آن مایه کسادِ سرِ بازار جنون

که ز افسردگی از خاطر طفلان رفتم

منم آن نغز نوا، طایر طوبی مسکن

که به طوف حرم حجّت رحمان رفتم

علی عالی اعلی که به دریوزه او

خشک لب آمدم و غیرت عمّان رفتم

سرورا، آگهی از حال پریشان دلم

که به تاراج حوادث سر و سامان رفتم

گوییا عضو ز جا رفته ام، آرامم نیست

تا ز ایران بدر از گردش دوران رفتم

ای شه مصر که با خسته دلانت نظری ست

دست من گیر که در کلبهٔ احزان رفتم

فکر من کن که تو سرمایهٔ محتاجانی

که از این مرحله خوش بی سر و سامان رفتم

آمدم غرقهٔ عصیان به پناه دَرِ تو

شکر جود تو که مستغرق غفران رفتم

گرچه از خال ثنا، حسن تو مستغنی بود

به مدیح تو شها حسرت حسّان رفتم

گرچه نامد سخنی لایق شأن ات به لبم

به ثنای تو شها، غیرت سحبان رفتم

نیست جای سخن این بحر نفس سوز حزین

به خموشی زدم، از تنگی میدان رفتم

کلکم افتاد به غوّاصی این بحر سراب

شمع سان در سر این فکر به پایان رفتم